محمد طاها ربانیمحمد طاها ربانی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

محمد طاها بهترین هدیه خدا

همه ی روزهای شیرین زندگی

به نام آفریننده شادی بخش تفس مامان سلام همه ی این روزها برام عزیز و پر از خاطره هستن اصلا نمیتونم احساسم رو به تحریر بیارم بودن تو برام همه چیزه نمیدونم چه طوری از خدای مهربونم تشکر کنم بابت همه چیز فقط میخوام بنده ی خوبی براش باشم و ازش می خوام کمکم کنه شمارو درست تربیت کنم تا سرباز باوفای امام زمان (عج) باشی آمین این عکس ها رو برای یادگاری از این روزها میذارم همشون فاصله ی بین 4 تا 5 ماهگی شما آذر و دی ماه 1391 هستن دوست دارم شیرینم ...
16 دی 1391

اولین برف با محمد طاها جون

به نام خالق زیبایی ها فندقم سلام امروز 7 دی 1391 بود و از دیشب هوا شروع کرد به بارش برف و امروز منظره ی خیلی خیلی زیبایی به شهرمون هدیه کرد ما دیشب خونه ی باباجون رضا موندیم و بابا مصطفی هم که عاشق برف واسه همین صبح با هم رفتیم پیاده روی تو برفها که شما هم هنوز لالا بودین و از طرفی خطرناک بود شمارو ببریم پس شما پیش مامانی موندین و من و بابایی رفتیم کوهسنگی این عکس رو سر کوچه مامانی گرفتیم واقعا هوا عالی بود و خیلی خوش گذشت بجز نگهبانای پارک هیچکس هیچکس تو پارک نبود من و بابا تصمیم گرفتیم بریم بالای کوه اما هنوز چندتا پله بیشتر بالا نرفته بودیم که نگهبان صدامون زد و گفت:...   بالا رفتن از کوه امروز ممنوعه این عکس...
16 دی 1391

بلندترین شب زندگی پسرم

به نام خدای مهربون و عزیز تربچه مامان سلام امروز 1 دی 1391 و اولین شب یلدایی بود که کنار پسرم بودم و شما بلندترین شب زندگی تونو تجربه کردی نانازم من و بابا هم مثل سالهای پیش این شب رو پیش بابایی و مامانی و خاله جون عاطفه و دایی جون علیرضا بودیم شب شیرینی بود بعد از ظهر یک کیک مخصوص شب یلدا پختتیم و بابا جون هم کلی میوه و آجیل و شیرینی و... یک هندونه بزرگ خریده بودن که اون رو هم تزئینش کردیم و همه دور هم بودیم و حافظ خوندیم و فال گرفتیم من که خیلی فال حافظ شب یلدارو دوست دارم و قبول دارم نوبت به فال بابا مصطفی که رسید خیلی جالب و عجیب مرتنط با نیت بابامصطفی جون بود دیگه بابا کلی ذوق زده بودن تازه باباجون رضا کتاب حافظ رو به دست شم...
16 دی 1391
1